مدار صفر درجه (خلاصه کتاب)   2014-05-12 09:21:05

بابان را کوسه در جزیره کارون تکه تکه کرد. رزاق، جمعه و باران شاهد صحنه بودند. عصر پنج شنبه خاور – مادر بابان – برزو، بلقیس و باران، رخت و کفش بابان را برداشت، حلوا پخت و ریحان خرید. کنار کارون سجده رفت و ماسه مرطوب را سه بار بوسید. به رخت بابان دست کشید و کف کفشش را بوسید. ریحان و حلوا را به آب داد و فاتحه خواند. ماهی ها حلوا را خوردند. باران شاهد صحنه بود، لب ها و دندان را به هم فشرد.

به خانه که برگشتند بی بی سلطنت، مادر شوهر خاور – که اختلال حواس داشت – فکر کرد آنها از سر مزار نوروز، پسر کشته شده اش برگشته اند. نوروز سال ها پیش بعد از کودتا، پنج سال در کویت اقامت داشته و بعد در درگیری عباسیه کشته شده بود. بلقیس و شوهرش نوذر در ایوان چای می خوردند. باران به خاطر مرگ برادرش بابان، درس را رها کرد و تصمیم گرفت پیش اوسا یارولی، سلمانی یاد بگیرد تا کمک خرج خانه باشد. بابان شاگرد خیاط بود و قبلا گفته بود که تابستان می خواهد باران را برای کار و یادگیری سلمانی پیش دوستش یارولی بفرستد. باران شانزده سال داشت و تا دوم دبیرستان درس خوانده بود. یارولی او را در سلمانی اش پذیرفت. قرارشد در ازای کار هفته ای بیست تومان به باران بدهد. نوذر یارولی را دوست نداشت و دلش می خواست باران پیش مش دوشنبه حلبی ساز کار یاد بگیرد. اما باران می خواست سلمانی یاد بگیرد نه حلبی سازی. باران کم کم کار را یاد گرفت. یارولی باران را استثمار می کرد. نوذر طرفدار باران بود. یارولی سابقا چهار سال در بغداد و دو سال در بمبئی سلمانی دوره گرد بود. او آدم فضولی بود.

نوذر اسفندیاری تحصیلدار تجارتخانه و آدمی پیله ای بود. بچه نداشت اما عاشق بچه ها بود. نوذر کراوات زد و به کلانتری رفت و از رزاق شکایت کرد که ساعت وستندواچ بابان را پس از مرگش برداشته و فقط لباس هایش را تحویل خاور داده. سروان ارژنگ رئیس کلانتری شکایتش را جدی نگرفت و او را بیرون انداخت. نوذر قول داد به دادستان شکایت کند، چون همه این کارها زیر سر انگلیس است! نوذر عادت داشت چند وقت یک بار پرونده ای تهیه نماید و از کسی شکایت کند. در کلانتری، جمیل دوچرخه دزدیده بود و زیر کتک های سروان ارژنگ به دزدی اقرار کرد. نوذر یک بار یقه ممد واکسی را گرفت که چرا بند کفش پوسیده و معیوب به او داده. رزاق وقتی شنید نوذر ازاو به کلانتری شکایت کرده، به نوذر توهین کرد و در دفاع از ممد واکسی به نوذر اعتراض کرد که اگر خیلی وارد است پس چرا جنس معیوب به خودش انداخته اند. منظورش بلقیس بود که بچه دار نمی شد. نوذر به خانه آمد و با بلقیس دعوا و کتک کاری کرد.

برزو بیست و شش سال داشت. پس از هفده روز که از مرگ برادرش بابان می گذشت، به خانه آمد و به خاور گفت که از مرگ برادرش متاسف است. برزو راننده مهندس دلاور بود. در اتاقی در گوشه باغ مهندس دلاور با عسگر باغبان زندگی می کرد. مهندس دلاور و همسرش زینت الملوک دو فرزند نازپرورده به نام کامران و کتایون داشتند، که آنها را کامی و کتی صدا می کردند. دکتر داور برادر مهندس دلاور بود. برزو یک ماه پیش ساعت بابان را قرض گرفته بود. حالا که آمده بود اصرار داشت بگوید ساعت را از بابان نگرفته، در ضمن اعتراض داشت که بیست و دو هزار تومن به بابان قرض داده. برزو فرزند خوبی برای خاور نبود. آمده بود سهمش را از خانه پدری بگیرد تا بتواند همسر اختیار کند. برگه ای جعلی آورده بود که در آن نوشته بود بابان سهمش را به برزو بخشیده. بین برزو و نوذر درگیری پیش آمد. برزو تصمیم گرفت اتاق بابان را کرایه بدهد و از پولش استفاده کند. خاور به گریه افتاد و باران قول داد که به مادر کمک خواهد کرد.

میرزا اشکبوس عریضه نویس، همسایه خاور بود. زنش اقلیمه بانو و دخترانش تافتون و پر گل نام داشتند. اهالی شهر پیش میرزا اشکبوس می آمدند تا برایشان عریضه بنویسد. او برای حاملگی بلقیس دعا نوشته بود، بلقیس دعا را به لباسش سنجاق کرده بود. خاور به میرزا اشکبوس پول داده بود تا برای بابان نماز بخواند و روزه بگیرد. نوذر از بیسوادی میرزا اشکبوس ناراحت بود.

ابوالحسن گمرکچی نیز همسایه خاور بود. زنش مرده بود. رفت و آمدش با اسب بود. دخترش رئیسه را همیشه کتک می زد که چرا در خانه را باز می کند و مردم را نگاه می کند. میرزا اشکبوس همیشه چغلی رئیسه را پیش پدرش می کرد. چشم چپ دخترش پیچش داشت و معیوب بود. ابوالحسن گمرکچی آدم خوش اخلاقی نبود، جواب سلام مردم را با اکراه می داد.

آقا مبارک، خیاط و همسایه دکان یارولی بود. او خیلی سیگار می کشید، همیشه دو انگشت دستش از سیگار زرد بود. سال ها پیش فعالیت سیاسی داشت و او را گرفته و زندان کرده بودند.

آقا بزرگ هم در همسایگی یارولی دکان عطاری داشت. نوذر از دست آقا بزرگ شاکی بود که چرا دواهای عطاری اش نتوانسته بود نازایی همسرش بلقیس را درمان کند.

اسد موتوری لات محل و برادرش حشمت، مرتب دور و بر دکاندارها پلاس بودند.

سیف پور معلم بود و خانه اش در همسایگی دکان آقا مبارک. همه می دانستند که طرفدار مصدق بوده و هست. کندرو هم معلم مدرسه بود.

براتعلی عکاسی آفتاب را داشت. چون عکس هایی از اعتصاب نفت آبادان گرفته بود، کارمندان ساواک آمدند و او را بردند. اما پس از یک هفته آزادش کردند چون عکس ها سفارش حاج ابوتراب تاجر پارچه بود.

خانه و باغ بزرگ صمد صراف نزدیک دکان یارولی بود. یارولی او را دوست نداشت چون فکر می کرد صمد صراف می خواهد او را عملی کند. صمد صراف از مشتری های یارولی بود.

نبی بی حال قرار بود سپور محله شود، عاقبت هم شد. همیشه در حال جارو زدن یا آشغال جمع کردن بود.

رحیم سدهی روبروی دکان یارولی مغازه دو نبش مصالح فروشی داشت. پسرش شاپور را خیلی دوست داشت و برایش دوچرخه خریده بود. رحیم سدهی مغازه مصالح فروشی اش را به هفتصد هزار تومان فروخت. به جای مغازه اش یک شعبه بانک باز شد. موقع نوگشایی بانک سروان ارژنگ، سرپاسبان بهادر و سرکار جابر حضور داشتند. دلاور و همسرش زینت الملوک هم بودند. زینت سهامدار عمده بانک کورش در این شعبه بود. کتایون دخترشان فیلم می گرفت. آقا مبارک خیاط، براتعلی عکاس، آقابزرگ عطار، عطا و کندروی و سیف پور معلم، و یارولی و باران ناظر این مراسم بودند.

برزو اتاق بابان را خالی کرد. بلقیس حین جاروکشیدن در همان اتاق زیر زیلو گوشواره های گم شده اش را پیدا کرد. فهمید روزی که به زیارت رفته تا دعا کند و بچه دار شود، برزو گوشواره و انگشترش را ربوده و پنهان کرده. گوشواره ها پیدا شد اما انگشتر را نیافت. برزو زن نگرفت اما اتاقش را به کل بشیر و همسرش بی بی حکیمه اجاره داد. آنها دو دختر به نام های منیجه و مائده داشتند. کل بشیر لقوه ای بود. طبقی داشت و از طریق فروش آدامس، سیگار و تخمه امرار معاش می کرد. هر بار که برزو به خانه می آمد با خاور و بقیه اهل خانه درگیر می شد. یک بار برزو و باران کتک کاری کردند.

بی بی سلطنت مرتب وضو می گرفت، نماز می خواند و قلیان می کشید. مدام از نوروز حرف می زد. گاهی می دانست که کشته شده و زمانی فراموش می کرد. صبح ها خاور در تنور خانگی نان می پخت. نان ها را می فروخت تا خرج خانه را درآورد. در خانه مرغ و خروس داشتند. بی بی حکیمه هم مرغ و خروس داشت. نامدار نامزد منیجه به خاطر فعالیت های سیاسی در زندان بود. باران از مائده خوشش آمده بود. منیجه و مائده در کارخانه تولید لباس کار می کردند.

سروان رستمعلی اسفندیاری، برادر نوذر و رئیس حراست کارخانه تولید لباس بود. آدم چشم پاکی نبود. از کلفتش لعیا در خانه واز منیجه در کارخانه خوشش می آمد. روزی که اعلامیه در کارخانه پخش شده بود به منیجه شک کرده بود چون می دانست نامزدش نامدار، سیاسی و زندانی است. رستمعلی گزارش کارهایش را به مهندس دلاور می داد.

باران به خاطر دارد سال ها پیش که هنوز پدرش، نوروز، زنده بود با برادرش بابان که به او بابو هم می گفتند به عباسیه رفت و شعارهای اسلامی را شنید. حتی به یاد دارد که در مورد اعتصاب نفتگران مسجد سلیمان و در مورد کنسرسیوم اعلامیه پخش کردند و حرف ها زدند. در آن روز نوذر هم در عباسیه بود. علمای اسلام از این که به اسم تساوی زن و مرد می خواهند دختران را به نظام اجباری ببرند شاکی بودند. همان روز تیراندازی شد و عده ای منجمله نوروز نوروزی کشته شدند.

عمو فیروز به خانه خاور آمد. سری به مادرش، بی بی سلطنت زد. احوال زن برادرش خاور را پرسید. نوذر که شب ها عرق می خورد اما نماز هم می خواند، بطری اش را از عمو فیروز قایم کرد. عمو فیروز به همراه همسرش آذربانو و دخترش آراسته و پسرهایش شهباز و شهروز قصد آمدن به اهواز را داشتند. او در ده شاه رستم دزفول زمین داشت. در زمینش گاهی ماش و زمانی عدس می کاشت. گاو و گوسفند هم پرورش می داد. زمین عمو فیروز را برای کشت و صنعت از او گرفته بودند. حالا آمده بود تا نوذر برایش شکایت بنویسد چون از زمینی که به جای زمین خودش به او داده بودند راضی نبود. عمو فیروز مومن بود. ریش های کوتاه جو گندمی اش در صورتش عیان بود. نوذر در ابتدا به سختی مراعات عمو فیروز را کرد اما بعد حس کرد نیازی به احتیاط نیست پس در مقابل او شرابش را خورد.

آن شب کل بشیر و خانواده بر پشت بام خود خوابیدند. بقیه اهل خانه هم بر پشت بام خود خوابیدند اما همه حواس باران به پشت بام کل بشیر بود و به مائده. صبح باران تخته شنا را برداشت و در حیاط ورزش کرد. مائده و منیجه که از خانه بیرون آمدند تا با سرویس کارخانه سر کار بروند، باران دنبالشان کرد. آن روز باران آقای سیف پور را دید. سیف پور ناراحت بود که باران درس را رها کرده. پیشنهاد کرد شبانه درس بخواند و روزها کار کند. یارولی سلمانی را به باران سپرد و خودش به سازمان آب رفت تا بتواند انشعاب آب بگیرد. باران نبی بی حال را بر صندلی نشاند و صورتش را اصلاح کرد تا کار را یاد بگیرد، نه تنها مزد از او نگرفت که حتی پول هم به او داد. باران کار اصلاح صورت را بر روی بادکنک هم تمرین کرد.

عمو نوذر قصد داشت از برزو بخواهد عمو فیروز را کمک کند تا زمینش را پس بگیرد اما او را پیدا نکرد. پس تصمیم گرفت از عمو رستمعلی کمک بگیرد. هر دو به کارخانه رفتند اما عمو رستمعلی هم کاری برای عمو فیروز انجام نداد و حتی به آنها کم محلی کرد.

نوذر به دکان مش ابرام رفت، صورت حساب حاج ممصادق را به مش ابرام داد. جوجه ای خرید و به قهوه خانه آصف رفت. کیف و کت و جوجه را روی نیمکت قهوه خانه گذاشت و به حجره حاج ابوتراب رفت. حجره بسته بود. شنیده بود حاج ابوتراب به براتعلی سفارش داده که برایش عکس هایی از اعتصابات و خمینی تهیه کند و به همین دلیل ساواک او را گرفته و برده است. وقتی به قهوه خانه بازگشت معلوم شد که کیف و کتش را دزدیده اند. در کیفش پانصد تومان پول حاج ممصادق بود. نوذر فکر می کرد چون شکایت عمو فیروز در کیفش بوده، کیف را دزدیده اند و فکر می کرد کار کار انگلیس است! نوذر به همه شک کرده بود.

نوذر نیمتنه و شلوار خاکی انگلیسی خرید و به مبارک داد تا تعمیرش کند. لپش ورم کرده بود و می گفت باد نزله یا باد سرخ گرفته چون دوای عطاری زیاد مصرف کرده. بوی الکل می داد. به همه می گفت الکل را برای ضدعفونی کردن لپش استفاده کرده، اما مبارک و براتعلی می دانستند اهل عرق و شراب است، سربه سرش می گذاشتند. سیف پور آمد و روزنامه آورد. ملک ادریس پادشاه لیبی با کودتا برکنار شده بود. نوذر شنیده بود پمپ بنزین شوشتر را تازگی آتش زده اند. یارولی با باران به مشکل برخورد و او را اخراج کرد. باران هم عهد کرد سلمانی ارزان قیمت سیار شود تا دکان یارولی از رونق بیفتد.

رستمعلی به خانه نوذر آمد و از او به خاطر بد رفتاری در کارخانه عذر خواست. عمو فیروز سعی کرد دو برادر را با هم آشتی دهد. بشیر و بی بی حکیمه و مائده شام خوردند. منیجه چون نمی خواست رستمعلی را ببیند از اتاقش بیرون نیامد که شام بخورد. نیمتاج خانم همسر مرحوم رستمعلی همیشه از دست شوهرش در عذاب بود. بعد از مرگش رستمعلی با پسرش زندگی می کرد و کلفتش لعیا بود که از زنبارگی رستمعلی و پسرش قلندر خسته شده و آنها را ترک کرده بود. رستمعلی به کل بشیر و بی بی حکیمه گله کرد که دخترهایشان در کارخانه اعلامیه پخش می کنند. باران فهمید که آن شب رستمعلی برای چشم چرانی دخترها آمده نه برای عذرخواهی از نوذر یا حل کردن مشکل زمین عمو فیروز.

خاور یاد زمانی افتاد که خودش باردار بود، بلقیس، برزو و بابان کوچک بودند و مردم مرگ بر مصدق و توده ای می گفتند. خاور آن روزها اعلامیه حزب توده را می سوزاند تا شوهرش نوروز در امان باشد. آن روزها به خانه فاروق ریختند و او را که طرفدار مصدق بود، کشتند و همسرش ساره در کنار پسرش حامد غش کرد. وسایل خانه شان را به غارت بردند. نوروز تفنگ به دست منتظر بود تا هر کس وارد خانه شود بکشد، اما کسی به خانه شان نیامد. بی بی سلطنت قرآن برسر گرفته بود. حالا تاریخ تکرار شده بود، حامد و همسرش هستی در خانه شان اعلامیه می سوزاندند و پسرشان مولود در کنارشان بود.

نوذر سیگار می کشید و عرق می خورد اما از سیگار کشیدن همسرش بلقیس ناراحت می شد، این را دلیلی بر نازایی او می دانست. همیشه دل بلقیس را می شکست و سر کوفتش می زد که بچه دار نشده است، اما بلافاصله پشیمان می شد.

سینمای کیانپارس را در اهواز آتش زدند. نبرد سیاهکل شروع شده بود. برزو خبر آورد که رستمعلی در کارخانه به بهانه گم شدن چند زیپ، همه دخترها را تفتیش بدنی کرده است. برزو به عمو فیروز قول داد برای آراسته بانو و شهباز توسط رستمعلی در کارخانه کار پیدا کند. نوذر که می دانست برزو قول های بی اعتبار می دهد با برزو وارد درگیری لفظی شد و حتی به رویش آورد که طلاهای خواهرش، دده بلقیس را دزدیده است. هر دو با هم درگیر شدند و برزو زخمی شد.

بلقیس النگویش را فروخت و پولش را به باران داد تا وسایل سلمانی بخرد و لب شط کار سلمانی را شروع کند. باران هر روز از خانه بیرون می رفت، از بازار عبدالحمید می گذشت و لب شط کنار پل سفید کار می کرد. یک بار تمام وسایلش را دزدیدند. بار دیگر پاسبانی بهش گیر داد، رشوه می خواست. باران چیزی به او نداد و پاسبان همه وسایلش را در آب پرت کرد.

نامدار هنوز در زندان بود. گاهی منیجه و بی بی حکیمه غذایی تهیه کرده به ملاقاتش می رفتند. بی بی حکیمه خبر آورد که شیرو پسر میرآقا و شادیه را کشته اند. کارگرهای بافندگی جهان اصفهان را به رگبار بستند و سه تن کشته شدند.

باران نمی خواست به برزو یا عمو رستمعلی رو بیندازد تا کاری برایش پیدا کنند. یارولی به سراغ باران آمد و پیشنهاد کرد با هم شریک شوند.

مبارک شلواری برای مشتری دوخته بود اما جای اتو روی خشتک شلوار زرد شده بود. مشتری خسارت می خواست و مبارک حاضر نمی شد خسارت بدهد. دعوا شد. سیف پور برای اینکه غائله را بخواباند حاضر شد خسارت مشتری را بدهد. سرکار بهادر وساطت کرد.

مشتری جدیدی برای سلمانی یارولی پیدا شد که شلوار اطو خورده شیری رنگ می پوشید و کفش حصیر بافت تابستانی به پا داشت. او بسیار شیک پوش بود و سیگار خارجی می کشید. یارولی خیلی او را تحویل می گرفت و برایش نوشابه باز می کرد. او مشتری دائم سلمانی وارطان بود. یارولی اسمش را کفتر غریبه گذاشته بود. مشتری جدید هر بار به دکان می آمد بیست تومان پول برای اصلاح ریشش می داد که مبلغ زیادی بود. یارولی پول را به جیب می زد و به باران نمی داد. بار دیگر که سر و کله کفتر غریبه پیدا شد، باران را فرستاد تا برایش سیگار بخرد. باران کنار جیمی سیگار فروش برهان را دید که تازه به صورت قراردادی در هفت تپه استخدام شده بود. باران سیگار خرید و به سلمانی برگشت. کفترغریبه اصلاح نکرد و رفت، باران نفهمید چرا. به نظر می رسید با یارولی سر و سری دارند. بعدها فهمید اسمش عضد است. عضد یارولی را تشویق کرد که دستی به سر و روی سلمانی اش بکشد و نامش را سلمانی هالیود بگذارد. یارولی قیمت ها را در سلمانی اش افزایش داد.

تازگی ها رزاق با ماشین می آمد و بسته ای به یارولی می داد و می رفت. رزاق قاچاقچی بود و همه می دانستند. با یارولی شریک شده بود. برای جا به جایی ده کیلو تریاک دویست تومن می داد. یارولی با این پول ها برای خودش ساعت سیکو خرید و سیگار خارجی می کشید.

عمو فیروز بر مبنای قول برزو به یک گاوداری بزرگ در جاده کوت عبدالله رفت تا برزو و دکتر داور را ببیند و برای پسرش شهباز در کارخانه کار پیدا کند. نوذر گفته بود دکتر داور خودش علاف مهندس دلاور است. مهندس دلاور همه ارث پدری را بالا کشیده و برای ساکت کردن دکتر داور تعدادی کار بیهوده برایش تراشیده بود. عمو فیروز دکتر داور را دید و از او کمک خواست. دکتر تنها بروشوری به او داد و به جلسه ای دعوتش کرد.

باران در کوچه و خیابان مائده را می دید و با او حرف می زد. از مائده شنید که نامدار از زندان آزاد می شود. نوذر پی به علاقه باران و مائده برده بود. در جوانی نوذر از فنس های هاستل درمی رفت تا خوشگذرانی کند. کار باران کم کم رونق گرفت و پول النگوی خواهرش را داد. نوذر از این که بلقیس بدون اطلاعش النگو فروخته تا کار باران را راه بیندازد راضی نبود.

خاور با عمو فیروز رفتند تا اتاقی برای عمو فیروز و خانواده اش از غالیه کرایه کنند. غالیه دندان گرد بود و ماهی سیصد تومن می خواست. برزو به خانه آمد و نامدار را دید که با پای لنگ، عصا به دست از زندان آزاد شده. از کل بشیر خواست که کرایه اتاق را به خاطر نامدار بیشتر کند. برزو ساعت بابو، انگشتر بلقیس و چیزهای دیگری را دزدیده بود و تازه از سهم خانه و بدهی بابو حرف می زد. دوباره دعوا شروع شد و باران با تخته شنا برزو را کتک زد.

نامدار صبح ها با منیجه و مائده در حیاط خانه ورزش می کردند. باران هم به جمع شان پیوست. نوذر از این زورخانه جدید ناراضی بود، از این که فیروز می خواست با خانواده به اهواز بیاید ناراحت بود.

برهان به سلمانی یارولی آمد و با باران حرف زد تا او را متقاعد کند که دست از کار سلمانی بکشد. نظر برهان این بود که از همه شهرها کارگر و کارمند به اهواز آمده، پس باید بلایی سر چند نفرشان آورد تا دست از کار بکشند و بروند تا کار برای افراد بومی باشد. قرار بود نامه تهدیدآمیز برایشان بفرستند تا ازشهر بروند و اگر نرفتند آنها را بکشند. باران با این کار مخالف بود. یارولی خبر آورد که دانشجویان روی پل سفید برای اعتراض به کشتار در ظفار تظاهرات کرده اند. گروهبان جابر هم خبر آورد که دانشگاه شلوغ شده، ماشین رئیس دانشگاه را با سنگ داغون کردند و مدیر کل حسابداری دانشگاه را زندانی کرده اند. یارولی باران را نصیحت می کرد که به آدم های سیاسی نزدیک نشود. باران هم یارولی را نصیحت می کرد که با قاچاقچیان شریک نشود. استیشن کلانتری آمد تا گروهبان جابر را ببرد. باران دید که سروان ارژنگ و سرکار بهادر در اتومبیل نشسته اند. جمعه و جمیل هم با زنجیر و قمه و چاقو در کنارشان هستند. می رفتند تا دانشجوها را سرکوب کنند. مبارک با دوچرخه دنبالشان رفت تا سر از اوضاع در آورد.

نوذر در قهوه خانه آصف به کاکا جان بیست و پنج تومن بیعانه داد و سفارش کرد برایش گنجنامه سلطانی پیدا کند. سالار دوست قدیمی نوذر در هاستل، اعلامیه ای داشت و به او داد تا بخواند.

اسعد گردن شق، که پاها و دستش را قطع کرده بودند، برادر برهان بود. تفریحش این بود که چندین متر تف بپراند. عاشق سینما و زن ها خصوصا زن های دوب بود. کارهای اسعد را برهان و خواهرش روبخیر می کردند. او را در زنبه می گذاشتند و می گرداندند.

یارولی از توی مغازه سلمانی اش می دید که مهراب کارمند پالایشگاه آبادان، عطا، کندرو و براتعلی وارد عکاسی براتعلی می شوند و لبی تر می کنند، لقمه ای کله پاچه می خورند و درمی آیند. تازگی ها یارولی تریاک می کشید. به سراغشان رفت. فهمید که علاوه بر خوردن و نوشیدن حرف سیاسی هم می زنند، از پرولتاریا می گویند. مرد میان سالی به نام نظام، که کارگر لوله سازی بود، آمد عکس هایش را از براتعلی بگیرد، آماده نبود. کارشان به دعوا و درگیری کشید. عطا قول داد عکس ها را تا ده شب حاضر کند و همین کار را کرد. آن شب همگی برای کشیدن شیره به خانه نصرو ناکس رفتند، یارولی را هم با خود بردند.

نوذر می خواست بلقیس را برای معالجه نازایی به تهران ببرد. شب ها سیب زمینی لای خاکستر منقل می گذاشتند و می خوردند. یک شب نوذر خیلی حوصله اش سر رفته بود. از خانه بیرون آمد و مرد بیخیالی را دید. به سرش زد تا او را اذیت کند. کراوات بست و ادای ساواکی ها را درآورد. مرد ترسید، نوذر خندید و اصل ماجرا را برایش گفت. پسر مرد آمد و نوذر را کتک زد تا دیگر هوس نکند کسی را اذیت کند. بعدها فهمید که این مرد سبزعلی آینه بند و پسرش نجف جودوکار است.

یارولی روزی بارانی در دکان سلمانی اش از باران پرسید که پرولتاریا چیست و چیزی دستگیرش نشد. یارولی دنبال کاری بیرون رفت. نامدار همان روزبه سلمانی یارولی آمد. باران صورتش را اصلاح کرد و از او شنید که منظور از پرولتاریا، کارگر صنعتی است. نامدار را از کار اخراج کرده بودند و قصد داشت به دزفول پیش پدرش برود. نامدار می دانست که باران مائده را دوست دارد اما از برملا شدن این راز خجالت می کشد. عطا از آزادی نامدار خوشحال شد و وقتی که گفت با یارولی عرق خورده اند و شیره کشیده اند، نامدار بسیار تعجب کرد. عطا خبر داشت که در تهران بانکی را زده اند. وقتی یارولی برگشت خبر آورد که خرابکارها با چاقو به گرده یکی از روسای سازمان آب و برق زدند و از او خواستند به شهر خودش برگردد. معلوم نبود این خبر را از کجا بدست آورده. رزاق به دیدن یارولی آمد اما او را ندید. همه می دانستند که جمعه نیز مانند رزاق در کار قاچاق است.

شهباز کارش درست شده و در کارخانه مهندس دلاور نظافتچی شده بود. شهروز هم در کنار جیمی سیگار و بلیط بخت آزمایی می فروخت. عمو فیروز بیکار بود و صبح تا شب مغازه ها را می گشت. گاهی بره ای می گرفت و پروارش می کرد تا بفروشد و گاه حمالی می کرد.

نوذر در قهوه خانه نشسته بود و به حساب و کتاب هایش رسیدگی می کرد. شنید که کسی را چاقو زدند. نشان داد که از جزییات ماجرا باخبر است. مدام از درگیری ها و اعدام ها و این گونه اخبار حرف می زدند. کاکاجان آمد و کتاب گنجنامه سلطانی را که نوذر خواسته بود آورد تا یک ماه امانت نگه دارد و پس بدهد. نوذر به بنگاه معاملاتی رفت و مرداس چابک را پیدا کرد تا به کمک او و پیرزاد برای کندن زمین و یافتن گنج سلطانی بروند. پس از آن تعدادی ریگ جمع کرد و با تیر کمان چراغ سردر خانه نجف را به عمد شکست.

برزو به خانه غالیه آمد تا عمو فیروز، شهباز و شهروز را ببیند. می خواست تا سه ماه نصف حقوق شهباز را برای عمو رستمعلی بگیرد، مزد دست این که او را نظافتچی کرده بودند . شهباز راضی نشد حتی نصف حقوق یک ماه را بدهد.

نوذر به شهروز پول داد تا از عرق فروشی طوبی برایش عرق بخرد. نوذر در راه مردی را دید که ادعا کرد سابقا در هاستل او را می شناخته و شبی که جسد اسفندیار را به اتاق دودینگ هاوس بردند در کنارش بوده. او خود را چپر ساز حقگو معرفی کرد اما نوذر او را به جا نمی آورد.

برهان، اسعد را در گاری گذاشته بود و به طرف سلمانی می رفت تا اصلاحش کنند. اسعد در راه ممل تارزان را دید. اسعد سراغ یدو زاغی را از ممل تارزان گرفت. می خواست بداند که هنوز با جواهر دوست است یا نه. یدو زاغی دیگر با جواهر دوست نبود. اسعد دوست داشت یک بار ممل تارزان او را به دوب ببرد. می خواست طلا را ببیند، اما نمی دانست طلا را با ضربه چاقو کشته بودند. در راه اسعد از برهان خواست تا برایش گل محمدی بخرد. اسعد سرکار استوار جهانگیر را دید. سابقا اسعد تعداد زیادی حلب روغن از آشپزخانه دزدیده بود و به استوار جهانگیر داده بود. اسعد سعی کرد آشنایی بدهد تا بداند قبلا سربازش بوده، استوار جهانگیر اعتنایی نکرد. خیابان ها شلوغ بود، ارتشی ها بیرون بودند. بچه های دبیرستان شاپور اعتصاب کرده بودند، چون چهار دانش آموز را گرفته بودند و خبری از آنها نبود. یارولی جزییات را از سیف پور و مبارک پرسید چون معلم همان مدرسه بودند. حاج آقا بزرگ عطار فهمید که اسعد بیماری داالملوک گرفته. صدای گلوله می آمد. براتعلی عکس می گرفت. باران اسعد را اصلاح کرد. شیشه های بانک را شکستند. جیمی آمد و خبر داد شهروز را گرفته اند.

عمو فیروز و شهباز به خانه خاور آمدند تا نوذر برای یافتن شهروز اقدامی کند. آنها امیدوار بودند که عمو رستمعلی، مهندس دلاور یا برزو کاری کنند تا شهروز آزاد شود، اما نوذر امیدی به آنها نداشت. نوذر از تظاهرات و شیشه شکستن بانک توسط بچه ها دل پری داشت. باران دیده بود که شیشه ها را پاسبان ها با تیر شکسته اند. رستمعلی درکودتای سال سی و دو مثل سگ هار دنبال مردم بود. بی بی حکیمه خبر آورد که بچه های دستگیر شده را به پادگان برده اند. نامدار به عمو فیروز خبر داد که خانواده های زندانیان فردا مقابل دادگستری جمع می شوند تا با هم به سازمان امنیت بروند. قرار شد فردا نامدار با عمو فیروز خانواده ها را دنبال کنند. بی بی سلطنت حالش خراب بود. مدام اذان می گفت.

فردا باران پس از ورزش با اهالی خانه، دکان سلمانی را باز کرد. مبارک با دوچرخه اش به دادگستری رفت. باران منتظر یارولی بود تا بیاید. اما نیامد پس مغازه را بست و به دادگستری رفت. عمو فیروز، یارولی، عطا، کندرو، نامدار، سیف پور و عضد همه دم دادگستری بودند. نماینده دادستان اعلام کرد که کاری برای آزادی بچه ها از دستش برنمی آید، همان موقع شلوغ شد. نامدار با باران فرار کرد. عمو فیروز و مبارک را گرفتند. دوچرخه مبارک زیر کامیون رفت. یارولی غیبش زد. بعدا به باران گفت به اتاق بازپرس دادگستری پناه برده است ولی به سیف پور گفت از بغل کامیون فرار کرده است.

براتعلی پیدایش نبود. رزاق با دوستش به خرم آباد رفت، اما تریاک های امانتی اش را به دست جمعه سپرد تا به یارولی برساند. یارولی از جمعه خواست آن را پیش خودش نگه دارد تا به خانه اش رود و آن را تحویل بگیرد. مبارک که در درگیری گرفتار شده بود، پیدایش شد. دوچرخه اش خیلی از بین رفته بود. او را کتک زده و طرف سه راه خرمشهر رها کرده بودند. زن ها را طرف کمپلو پیاده کرده بودند. شهروز را که گرفته و کتک زده بودند با تعهد پدرش آزاد کردند اما هم سیگارها و هم بلیط هایش را غارت کردند.

حقگو نوذر را دید و از او خواست تا با هم قهوه بخورند. در قهوه خانه به نوذر گفت که از شرکت نفت اخراج شده و با پول فروش خانه اش امرار معاش می کند. نوذر اعلامیه بچه های مدرسه شاپور را نزد او دید و لاف زد که خودش آنها را پخش کرده. حتی از این هم پیشتر رفت و گفت که به نبرد مسلحانه معتقد است و درگیری دادگستری را هم خودش کارگردانی کرده است. از بیرون کردن غریبه ها و استخدام بومی ها هم سخن به میان آورد. نوذر با حقگو از گنج سلطانی حرف زد و از او خواست کمکش کند.

باران عصرها که مائده به نانوایی می رفت تا نان بخرد، او را دنبال می کرد تا با او حرف بزند. برایش گل می خرید. مائده دوست داشت باران درسش را ادامه بدهد. یک شب که با مائده از نانوایی به خانه می آمد، ماشین برزو را دید. مائده را به خانه فرستاد و خودش در تاریکی به صحبت های برزو و عمو نوذر گوش سپرد. برزو از عمو نوذر می خواست از بلقیس وکالت بگیرد تا خانه را خراب کنند و آپارتمان پنج طبقه بسازند. نوذر راضی نمی شد. حتی سعی کرد با تزویر و بدگویی از رستمعلی، نوذر را تحریک کند اما فایده ای نداشت. آن شب برزو به منیجه گوشزد کرد که به خاطر حضور نامدار باید کرایه خانه را زیاد کنند.

شهروز بعد از آزادی از زندان کارش را با جیمی از سر گرفت. یک روز که نوذر با جیمی و شهروز حرف می زد، از طرف ساواک آمدند و نوذر را گرفتند. شهروز خبر دستگیری نوذر را به باران داد. یارولی هم باخبر شد و به کندرو، مهراب و براتعلی گفت. باران به خانه آمد و خبر را به بلقیس داد.

یارولی، مهراب، کندرو و براتعلی در حالی که بحث سیاسی می کردند به خانه نصرو ناکس رفتند و با احمد رطیل حسابی شیره کشیدند. در برگشت یک تاکسی گرفتند که بنزین تمام کرد. تاکسی را تا پل سفید هل دادند.

نامدار طبق کل بشیر را برایش دم در خانه گذاشت و خودش در خانه مشغول خواندن اعلامیه شد. مائده و منیجه آمدند. بلقیس و میرزا اشکبوس هم رسید. مش نوذر با ماشینی دم در خانه پیاده شد. حامد و رئیسه شاهد صحنه بودند. بلقیس از آزادی شوهرش خوشحال شد. ساواکی ها به خانه شان ریختند و پرونده نوذر و گنجنامه اش را ضبط کردند. نامدار به آنها گفت که از دزفول آمده، خراط است و قصدش ازدواج با منیجه است. منیجه هم به آنها گفت که خیاط است. بی بی حکیمه از فرصت استفاده کرد و جزوه زیر فرش را در لباسش قایم کرد. ساواکی ها نوذر را دوباره بردند.

ساواک بعد از پنج روز نوذر را آزاد کرد. مش نوذر هر چه می دانست، گفته بود. سالار از دستش شاکی بود که چرا اطلاعات نادرست مربوط به مخفی کردن جسد در بیست و پنج سال پیش را در هاستل برملا کرده. حتی کاکا جان از این که نوذر او را لو داده و گنجنامه از دستشان رفته ناراحت بود.

{هفت سال بعد باران اسلحه به دست، حقگوی ساواکی را نزدیک حسینیه اعظم دستگیر خواهد کرد. یوسف شاهمرادی با قنداق یوزی حقگو را ضربه خواهد زد. شهباز و عطا کلاشینکف بر دوش پرونده مرحوم نوذر را در پرونده های ساواک پیدا می کنند. شهباز پرونده را می خواند وبه باران می دهد. در این پرونده نوذر تماما اظهار ندامت کرده بود. ساواک نوذر را در مورد ماجرای هاستل، اعلامیه های دبیرستان شاپور، کشتار روسای ادارات، تحصن دادگستری، مهاجرت تجار به خوزستان و مستعمره شدن مردم توسط ملت، تهیه دینامیت برای یافتن گنج، بنا به گفته های خودش به حقگو مقصر دانسته اما نوذر در اعترفاتش به ساواک همه این ادعاها را رد کرده بود. نوذر خود را چاکر و جان نثار اعلیحضرت دانسته وخود را از طرفی به خاطر برادرش رستمعلی از خانواده محترم ارتشی دانسته و از طرف دیگر خود را جز تجار به حساب آورده بود. نوذر خود متوجه شده بود که این اخبار توسط حقگو یا به عبارتی همان چپرساز به دست ساواک رسیده است.}

یارولی روز به روز وضع مالی اش بهتر می شد. ساعت تقویم دار و زنگ دار ژاپونی، چتر هنگ کنگی، بارانی ایتالیایی، کفش انگلیسی خریده بود. جواز لوله کشی آب و جواز تعمیر دکانش را گرفته بود. ظاهرا با باران شریک بود اما تغییری در حال باران دیده نمی شد. یارولی به دروغ می گفت که با رئیس شهرداری رفیق است و سرش را اصلاح می کند، او هم کارهایی برایش انجام می دهد. باران ناراضی بود. انفجاری رخ داد و همه به طرف خیابان سی متری رفتند تا بفهمند چه شده، مبارک با دوچرخه اش، باران، کارمندان بانک، جلال پا کوتاه مستخدم بانک، اسد موتوری با برادرش حشمت، سیف پور. عطار پیش یارولی آمد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده. صدای آژیر آمبولانس آمد. اسد خبر آورد که خرابکارها قماره راهنمایی را منفجر کردند و استوار عباسعلی زخمی شده. باران با مبارک برگشت و تعریف کرد که آقای عضد را دیده است و استواری آسیب دیده. نبی بی حال آمد و از باران خواست تا سرش را اصلاح کند، چون می خواهد شب عید همراه سیصد نفر دیگر به خاطر عیدی و پاداش اعتصاب کند. در ضمن خبر داد رئیس کارگزینی شهرداری چاقو خورده و کاغذی به دسته چاقو وصل بوده که روی آن نوشته اند باید به شهر خودش برگردد. نبی قُشه زاده یا نبی بی حال خیلی خبرها داشت، مثلا می دانست که رئیس کارگزینی شهرداری نمرده و فقط زخمی شده. یارولی مرتب سر ساعت خاص دکان را به باران می سپرد و می رفت.

مبارک خیاط، اسم اوسا یارولی را اوسا چُسکی گذاشته بود. نبی از این اسم خیلی خوشش آمده بود. مبارک از باران خواست تلگرافی برای دوست قدیمی اش، صدرا در جیرفت بزند و سیصد تومان از او بخواهد. ماه پیش هم مبارک عین این کار را کرده بود. رزاق به سلمانی آمد تا یارولی را ببیند اما موفق نشد. باران از رزاق خواست او را با اتومبیلش به تلگرافخانه برساند.

خاور نگران دوستی باران با نامدار بود. او شوهرش، نوروز را سال سی و دو برای پنج سالی که به کویت رفته بود در کنار خود نداشت. بعدها هم که خبر مرگش را از عباسیه آورده بودند. باران می دانست که نامدار مرد خوب و باسوادی است. نوذر در حالی که جوجه کباب درست می کرد، از باران کمک می خواست تا برای عید سال اتاق ها را رنگ کنند. بی بی سی خبر از بازداشت پانصد نفر کارگر انتقالی آبادان در تهران را داد. بلقیس آرزو داشت که به سینما برود. باران می خواست با نامدار،منیجه، مائده و شهروز به سینما برود اما روبخیر دختر شکور آمد و خبری آورد و باران از خیر سینما گذشت. برهان برادر روبخیر احتیاج به پول داشت تا به خرمشهر و سپس کویت فرار کند. باران جریان چاقوکشی برهان به روسای اداری را برای نامدارتعریف کرد. نامدار از باران خواست قاطی این کارهای خطرناک جنایی نشود. باران این کار را مثل جنایت و قتل که توسط چریک ها انجام می شد می دید.

باران به منزل برهان رفت. صدای اعتراض برادرش اسعد برای غذا می آمد. برهان را در لحافدونی پشت بام دید. جمعه را گرفته بودند و او برهان، خلف و دانیال را – از گروه پنجه ی انتقام – لو داده بود. برهان صد تومان پول لازم داشت. باران قول داد تا این پول را برای برهان تهیه کند.

یارولی برای دکانش علاالدین خرید تا والور را دیگر کنار بگذارند. از باران خواست تا ریشش را اصلاح کند. می خواست از اوحرف بکشد تا بداند نامدار چه کاره است، چند وقت زندان بوده و آیا فعالیت سیاسی دارد یا نه. باران که جانش را برای رفیق می داد، یارولی را ترساند که هر وقت بخواهد می تواند سر او را با تیغ ببرد، اوسا خیلی ترسید. برزو با جعبه نان خامه ای به سلمانی آمد، هر کاری کرد باران نخورد. برزو آمده بود تا به کمک اوسا یارولی به باران رشوه بدهد تا تکلیف خانه را روشن کنند. باران قبول نکرد. نبی به اوسا یارولی گفت که اسمش را اوسا چُسکی گذاشتند. خود یارولی هم برای همه اسم می گذاشت. شاطر جمال برای اصلاح آمد اما یارولی قرار مرموزی داشت و رفت، کارش گردن باران افتاد. شهروز بلیط بخت آزمایی به همه می فروخت. نوذر، جیمی را دید و در مورد یارولی و دوست جدیدش آقای عضد ازش پرسید. جیمی می دانست که آقای عضد دکتر است و همریش دکتر داروساز داروخانه است. شهروز آمد و خبر آورد که آگاهی باران را بازداشت کرده است.

خاور از بازداشت باران خیلی غمگین بود. خدمت بی بی سلطنت می کرد و زیر لب آواز می خواند. عمو فیروز، شهروز و شهباز به دیدار خاور رفتند. عمو نوذر قول داد که دنبال آزادی باران باشد. عمو نوذر شنیده بود که باران در ماجرای چاقو زدن به کارمندها نقشی داشته است. بلقیس می ترسید که نوذر اقدامی بکند و به ضرر باران شود. نوذر زن ها را ناقص عقل می دانست. شهباز پیشنهاد کرد برزو دنبال کار باران باشد چون راننده مهندس دلاور است که با دربار رابطه دارد. خاور گفت می خواهد قرآن بر سر بگذارد و به کلومتری برود تا خبری از پسرش بگیرد. فیروز قول داد که همراه خاور، زن برادرش باشد. نامدار و منیجه با هم از خانه بیرون رفتند و نوذر کنجکاو شده بود که چرا شب به خانه برنگشتند. همان شب پای نوذر در اثر برخورد با قلیان در خانه ضرب دید.

فردا نوذر کل بشیر را دید، سراغ نامدار و منیجه را از او گرفت. کل بشیر در حالی که گردنش لقوه داشت خود را به کری زد و جواب های پرت و پلا داد. ابوالحسن گمرکچی سوار بر اسب از در خانه بیرون آمد تا به شکار برود. کل بشیر سفارش کرد ترب سفید برایش بیاورد، اما ابوالحسن قبول نکرد. هبت پیش آنها آمد و شروع به شعر خواندن کرد. برای این که او را ساکت کنند اسم میرزا اشکبوس را آوردند. میرزا همیشه می آمد و هبت را ساعت ها نصیحت می کرد که زن بگیرد و گرنه دچار عقوبت های قیامت خواهد شد. هبت از این حرف ها زهله اش می رفت. میرزا اشکبوس معتقد بود که چاره خاور برای یافتن پسرش باران فقط نوشتن عریضه و دعا است.

نوذر سراغ یارولی رفت اما دکانش بسته بود. به دکان خیاطی مبارک رفت. مبارک باور نمی کرد اتهامی که به باران زده اند درست باشد. مبارک می دانست که اوسا تازگی ها با جواد ساق بلند و رزاق تریاک قاچاق می کند. برای مبارک تلگرامی از دوستش صدرا رسید که حاضر نشده بود پولی برایش بفرستد. یارولی که پیدایش شد نوذر از او خواست تا سند مغازه اش را بیاورد تا بروند باران را آزاد کنند. اوسا حاضر نشد به خرابکارها کمک کند! نوذر حقگو را دید و کم محلی اش کرد، می دانست که همه اخبارش را او به ساواک داده. نوذر به قهوه خانه رفت و فهمید که سرهنگ حاج صارمی رئیس آگاهی شده، در ضمن امروز باران را به دادسرا می برند. عمو فیروز با مش خاور هم رسیدند. هر سه آنها باران، خلف و دانیال را دیدند که ماموران آنها را دست بسته از آگاهی به دادسرا می برند. بعد از سه روز که از بازداشت باران می گذشت، چهار مرد به خانه خاور آمدند و سراغ نامدار را گرفتند. از حرف های نوذر فهمیدند که نامدار از آن خانه رفته است با این حال تمام خانه را تفتیش کردند.

شهروز به مشروب فروشی طوبی رفت تا سیگار و بلیط بفروشد. در آن جا شهباز را دید. با هم کالباس و خیار شور خوردند. شهباز عرق هم خورد. به سلمانی یارولی رفتند اما اوسا تعطیل کرد. شهروز و شهباز با یارولی درگیر شدند چون به آنها توهین کرد. مبارک و سیف پور سعی کردند غائله را ختم کنند، اما خودشان هم درگیر شدند. یارولی پیش براتعلی عکاس رفت، آن جا کندرو، مهراب و عطا را دید. عطا بعد از سه ماه از زندان آزاد شده بود. اوسا همه را به شیره کشی دعوت کرد. با تاکسی به خانه نصرو ناکس رفتند. در راه بحث سیاسی کردند. براتعلی با بحث سیاسی مخالف بود. نصرو اول حاضر نبود راه شان بدهد، چون شنیده بود امشب گشت گذاشته اند، اما بعد آنها را به داخل خانه هدایت کرد. همه به غیر از براتعلی شیره کشیدند. نوبت که به برات رسید مامورها سر رسیدند. نصرو رفت تا در را باز کند و جواب مامورها را بدهد. زن نصرو همه را کمک کرد تا به خانه همسایه اش، گل جمال، فرار کنند. موقع فرار و پریدن به خانه گل جمال، یارولی دستش ترک برداشت.

نوذر وقتی کل بشیر را دید احوال نامدار و منیجه را پرسید. هنوز به خانه برنگشته بودند، در واقع به خاطر این که به دست ساواک نیفتند فرار کرده بودند. کل بشیر گفت که عقد کرده اند. اما بی بی حکیمه به بلقیس گفته بود کل بشیر شرط گذاشته که اول نامدار کار پیدا کند بعد عقد کنند. آنها هم طاقت نیاوردند و فرار کردند و به دزفول رفتند تا عروسی کنند. نوذر پیش حاج ممصادق رفت و فهمید که حاج ممصادق پدر زن پسر خاله داماد منشی بازپرس است، از او کمک خواست تا باران را آزاد کنند. وقتی نوذر به خانه آمد و از خاور شناسنامه باران را خواست، خاور متوجه شد که پنج لیره طلایش را دزدیده اند. حدس زد که کار برزو باشد.

دست یارولی را گچ گرفتند. براتعلی از دست شکسته یارولی عکس گرفت در حالی که نبی بی حال با جاروی سپوری کنارش بود. یارولی و نبی هیچکدام راضی نبودند که این عکس چاپ شود. نبی تهدید کرد که اگر برات عکس را چاپ کند شب جمعه که همه سپورها اعتصاب خواهند داشت، همه را به دکان برات می آورد تا دکان را بر سرش خراب کنند. یارولی از این طریق خبر اعتصاب سپورها را شنید. شهروز خبر آورد که بالاخره عمو نوذر باران را از زندان آزاد کرد. یارولی به شهروز پیشنهاد کرد که شاگردش شود. اما شهروز روزی سی تومان درآمد داشت و حاضر نبود برای یارولی مجانی کار کند و فقط کار یاد بگیرد.

باران بعد از آزادی اش به دکان سلمانی برگشت، پای چشمش هنوز سیاه بود. یارولی اظهار ناراحتی کرد که او در گروه پنجه انتقام بوده. باران به همه گفت که بی تقصیر بوده و برایش منع تعقیب صادر شده است. او از این که هیچ کس سراغش نیامده ناراحت شده بود. قرار شد با یارولی به شرطی کار کند که سودشان نصف بشود.

شب جمعه آخر سال، خاور صبح زود بیدار شد تا به قول خودش کُلیچه سی اموات بپزد. باران کمکش کرد. مائده با باران در حیاط خانه زیر نظر نوذر، بی بی حکیمه و بشیرحرف زدند. بی بی سلطنت نماز می خواند و سجده شکر به جا می آورد از این که بار دیگر برای اموات خیرات می کنند. او در خیال بعضی مرده ها را زنده می دید. مائده آماده شد تا به سر کار برود. روبانی زرد به موهایش بست، عطر خوش بویی زد. باران با عجله صبحانه خورد و دنبالش روان شد. پای چشم باران در حال بهبود بود. به نامدار حق می داد که با ساواکی ها بد باشد. باران به مغازه رفت. رزاق آمد و صورتش را اصلاح کرد. می خواست به خرم آباد برود. یارولی آمد. رادیو اعلام کرد به مناسبت سال نو هفتصد نفر زندانی آزاد می شوند و بیش از ده نفر زندانی سیاسی تیرباران شدند. باران کار را رها کرد. به منزل مهندس دلاور زنگ زد و مطمئن شد برزو خانه است. به خانه مهندس دلاور رفت. کتایون با ماشین قرمزش از خانه بیرون آمد. عسگر باغبان، برزو را خبر کرد. باران از برزو خواست پنچ لیره ننه خاور را پس بدهد. با هم درگیر شدند و کتک کاری کردند. دکتر داور واسطه شد و برزو مجبور شد پنج لیره را به باران پس بدهد. در راه برگشت به خانه با اتوبوس، دید که جلوی استانداری شلوغ است و حدود چهارصد تن از رفتگران اعتصاب کرده اند. نبی بی حال هم جز آنها بود. عطا و کندرو کنارش بودند. مبارک و براتعلی با دوچرخه آمدند و به آنها پیوستند. تمام مغازه ها بسته بودند. فقط عطاری حاج آقا بزرگ باز بود. باران به خانه آمد و پنج لیره را به مادرش داد. بلقیس یاد طلاهای مفقود شده خودش افتاد. خاور پخت کلوچه ها را تمام کرده بود. بی بی سلطنت وقتی اسم پنج لیره آمد یادش افتاد که قدیما می خواسته سه تا پنج لیره خرج عروسی نوروز با شاپری کند. بی بی سلطنت شاپری را برای نوروز نپسندیده بود، اما خاور را قبول داشت.

باران با خاور به قبرستان و سر قبر نوروز رفتند و کلوچه خیرات کردند. بعد کنار کارون آمدند و گل و کلوچه را برای بابان به رودخانه انداختند. روی پل تظاهرات بود. شب رسید وهمه جا تاریک شد.

احمد محمود




نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات